بسم الله النور
اول از همه بابت این نیامدن و تاخیرهای طولانیم عذرخواهی میکنم.
امروز وقتی رو گذاشتم برای نوشتن ادامه داستان زندگیم.بابت این همه صبوری تشکر میکنم.
بعد از عقد همسرم توی یک شرکت بزرگ و معتبر استخدام شد و هر از گاهی میومد به دیدنم.
هر دفعه هم بدون استثنا گل میاورد.
اما کم کم لحظه های شیرین داشت جاشو با لحظات اضطراب آور عوض میکرد.
اولین بحث بعد از اولین باری که من و خانواده م به خونه اونا رفته بودیم ایجاد شد.
بحث بر سر درآوردن چادر از سر من بود.
اصرارهای بی حد و اندازه مادر شوهرم کلافه م کرده بود.
کم کم متهم شدم به اینکه به برادرشوهرهام اعتماد ندارم.هر چه که توضیح میدادم،کار خرابتر میشد که بهتر نمیشد.
با بی محلی و بی احترامی تمام خانواده همسرم در همون اولین مهمانی در خونه شون مواجه شدیم.
به همسرم اعتراض کردم که چرا همچین برخوردی دارن و مگه با این ازدواج مخالف بودن؟
دقیقا مثل این بود که همه بسیج شده بودن تا من و پدر و مادرم رو توی خونه خودشون له و خورد کنن.اونم بعد از این همه احترام و عزتی که هر بار که میوندن خونه ما از من و خانوادم دیده بودن.
برام واقعا سوال شده بود که نه به اون همه التماسهای مادر و برادرش و نه به این همه بی احترامی و حتی دعوای رک و بی پرده توی خونه شون با من و خانواده م؟؟؟!
با اینکه خانواده همسرم ساکن شهر دیگه ای بودن که مسافت زیادی با محل سکونت ما داشت،ولی به خاطر رفتار بدشون همون شب از خونه شون زدیم بیرون و دم دم های صبح رسیدیم خونه.
مغزم پر از سوال بود و داشت منفجر میشد.
پدرم موقع رانندگی ریز ریز اشک میریخت و کلمه ای حرف نزد.
مادرم هم بهت زده بود!
چه شبی بود!
صبح که رسیدیم خونه به پدرم گفتم دیگه تمام شد.من همسر این مرد هستم با همه چیزش کنار میام.
پدرم گفت روزای خوبی برات نمیبینم.اما قضاوت هنوز خیلی زوده.
اما من نمیخواستم هنوز نرفته خونه همسر،برگردم.
از طرفی هم میدونستم شوهرم واقعا دوستم داره ولی انگار اختیار هیچ چیزی حتی همین دوست داشتن رو هم نداشت.
و روزهای بدتر و دلهره آورتری در انتظارم بود...
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .